پردیسپردیس، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

❤پردیس جون، بهشت مامان و بابا ❤

تساوی معادله

حدودا دوماه پیش یک کشف جالب کردم ولی تا حالا اینجا ننوشته بودم ولی الان گفتم اگر ننویسم دیر میشه یک روز با مامان منصوره کشف کردیم که بعد از دنیا اومدن پردیس تعداد زن ها و مرد ها در خانواده بابا احسان با هم برابر شده، بعد از چند وقت من حساب کردم دیدم که تو خانواده خودم هم  با اومدن دخملی تعداد زن ها و مردها با هم برابرشده. مثله معادله ای می مونه که تنها یک جواب داره و چیز دیگه ای نمی تونی به جاش بذاری تا تساوی برقرار بشه. دخترم این  خیلی برام جالب بود و یک بار دیگه به عدل خدا پی بردم . . . .   و اما حالا قراره این تساوی تعداد زن و مردها در خانواده مامان مژده به هم بخوره میدونی چرا؟؟؟؟؟ . . ...
25 آذر 1391

ماجراهای من و دخترم

سلام به دختر بهاری خودم من یک مامان عاشق و شاغل هستم که چون مشغول به کار شدم کمتر میتونم بیام نت و وبلاگ دختر نازمو به روز کنم ولی سعی می کنم چیزی رو از قلم نندازم و وقایع مهم رو اینجا ثبت کنم تا یادگاری واسه دخترم بمونه .     اتفاقات دو هفته اخیر : هفته اول آذرماه عمو جون به همراه زن عمو جون و عرفان ناز و شیطون بلا، اومده بودن مشهد و یک هفته ای اینجا بودن و کلی بهمون خوش گذشت و هر روز خونه یکی از اقوام دعوت بودیم . عرفان جون کلی باهات بازی میکرد و تو هم به خوبی عکس العمل نشون میدادی ، یک ماشین آمبولانس داشت که خیلی خوشگل و جالب بود وقتی اونو روشن میکرد و بازی می کرد ،تمام هوش و حواست به اون ماشین بو...
20 آذر 1391

عکسهای عروسک 6 ماهه من

ماشالله به جونت دختر گلممممم     91/9/4   لا حول و لا قوة الا بالله 91/9/2 ولیمه مکه عموجون من   91/9/4    فدای سیب خوردنت بشم من عزیزززززمممممم    91/9/2 ************** 91/9/5 اینجا عصر عاشورا بود من گرسنه بودم واسه خودم غذا گرم کردم اینقدر مظلومانه به من نگاه میکردی که دلم کباب شد آخرم دستت رو کردی تو قابلمه مرغ ههههه   ...
11 آذر 1391

اولین روز کاری مامان مژده

دیشب با کلی استرس و نگرانی همه لباسام رو اتو زدم و وسایلم رو جمع و جور کردم که صبح زیاد معطل نشم تا ساعت یک صبح، خوابم نمی برد و هزار تا فکر و خیال تو سرم بود که فردا چی میشه و به پردیس چی میگذره؟!!! نمی دونستم میتونم چند ساعت از جگر گوشه ام دور باشم یا اینکه پردیس تحمل میکنه!!! صبح ساعت 6 بیدار شدم و فرنی پردیس رو آماده کردم و وسایلش رو تو ساک گذاشتم و بابا احسان پردیس جونمو برد پیش مامانی منصوره . ساعت 7:30 رسیدم اداره یک ساعتی رو با همکارا احوال پرسی کردم و بهشون سر زدم ولی همش ته دلم نگران پردیس بودم ساعت 11 زنگ زدم به مامانی منصوره که گفتن جوجو فرنیشو خورده و داره با بابائی بازی میکنه، دلم آروم شد . ساعت 1:47  رسیدم خونه و پله...
6 آذر 1391

تولد یک سالگی وبلاگ دخترم

وبلاگ دخترم یک ساله شدددددددددددد   هوررررررررراااااااااااا                                                 پارسال مثل امروز پردیس یک جنین 13 هفته ای بود و حالا یک دختر شیرین شش ماهه شده.   خدا رو شکر که تونستم تو این یکسال تمام خاطرات شیرینم  رو بنویسم و  از این بابت خیلی خرسندم انشالله بتونم همه وقایع مهم زندگی و کودکی پردیس جونم رو بنویسم تا یک روز بزرگ بشه و خ...
5 آذر 1391

نیم سالگی دخترم

دختر ناز و عزیزم؛ عزیز دردونه ی مامان و بابا، امروز ششمین ماهگردت بود. نیم سال است که خونه پر مهرمان با قدمهایت معطر شده و صدای نازنینت در آن طنین انداز است. از هر ثانیه و لحظات با تو بودن لذت می بریم و برای داشتن چنین هدیه الهی و نازنین دختری مانند تو هر چقدر خدای را  شکر گوئیم باز هم کم است.   گل نازم، ششمین ماهگردت برای من با همه ماهگردهات یک فرق داشت ، اونم این بود که امروز هشتمین روز از ماه محرم است و ساعت 2 مراسم همایش شیرخوارگان حسینی در حرم امام رضا(ع) بود، خیلی دوست داشتم تو این مراسم شرکت کنم و از پارسال به فکر این همایش بودم، ولی انگار قسمت نبود چون بابا احسان امروز هم  سرکار بود و نتونست م...
3 آذر 1391

***احسان عزیز تولدت مبارک***

                    کدامین هدیه را به قلب مهربانت تقدیم کنیم که خود گنجینه ی زیباییهای عالمی ؟ ای شیرینی لطبف ترین سرود طبیعت، چگونه خدا را برای چنین بخشش رنگینی شکر گوییم؟   «احسان عزیزم تولدت مبارک»                                                ای بهترین چه خوب شد که به دنیا آم...
1 آذر 1391
1